محمدعمادمحمدعماد، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

محمدعمادکلوچه مامان و بابا

10 ماهگی کلوچه خوشمزه مامانی

 پسر گلم این چند وقت اخیر خیلی مشغول بودیم و همش توی رفت وآمد از اومدن عمه شهرزاد که بهممون چقدر خوش گذشت  واولین تولد مامان و بابایی بود که شما هم بودی و برامون این روزا رو قشنگتر از سالهای پیش کردی. همینطور رفتن خاله رویا واسه همیشه و من اصلا وقت نکردم که بیام و وبلاگتو آپ کنم ولی از دوستای خوبم که بیادمون بودم ممنونم منم این سری یه عالمه عکسای خوشگل دارم               ...
28 آذر 1392

نیم سالگی محمدعمادکلوچه مامانی

عزیز دلم  چند وقت بود که سرم شلوغ بود و نمیتونستم وبلاگتو آپ کنم  و الان بالاخره یه فرصتی شد که خاطرات 6 ماهگیتو برات بگم توی 6 ماهگی 7200 گرم وزن و 70 سانتیمتر قدته پسر گلم . نفس مامان و بابایی اصلا باورم نمیشه که 6 ماهه صدای تو توی خونمون پیچیده و خونمونو پر از شادی کرده و 6 ماه به همین زودی گذشت و دلتنگیای مادرانه داره شروع میشه واسه اون موقع ها که با گریه میگفتی : اونگگگگگگگگ  و لباسایی که واست تنگ شده . هم خوشحالی و شکرانه بخاطر رشد و بزرگ شدنت و هم دلتنگی واسه روزاس خیلی کوچولوییت ولی هر چی میگذره من و بابایی بیشتر و بیشتر عاشقت میشیم دردونه   الان دیگه براحتی غلت میزن...
5 شهريور 1392

اندر احوالات 5 ماهگی کلوچه جونم

پسر گلم محمدعماد عزیزم امروز 5 ماه میشه که توی بغلمون هستی و زندگی رو برای بابایی و من شیرین تر کردی . 5 ماهگیت مبارک مامانی هورااااااااااااااااااااااااااااااا       امروز که برای چکاپ بردمت 6/500 کیلو بودی  با قد 68 سانت قربونت برم توی این ماه باد گرفتی که غلت بزنی و با اسباب بازیات حرف میزنی و از خودت صدا در میاری  مخصوصا  باب اسپانچی  رو خیلی دوست داری  . این روزا کار من شده نشستن پیشت و خندوندنت   شبم که میشه دیگه نوبت باباییه شما هم خوشت میاد و منتظر می مونی که ما بیاییم پیشت و باهات بازی کنیم اینها هم چند تا از عکسای شما توی 5 ماهگیبه عزیزم ...
20 تير 1392

تولد محمدبرنا

عزیز دل مامان و بابایی اولین جشن تولدی که با هم رفتیم  خونه عمه شراره تولد محمدبرنا جان بود و به هممون خیلی خوش گذشت و شما هم همش با کاغذ رنگیایی که برای جشن بسته بودن مشغول بودی و خیلی دوست داشتی . مامان جون هم کالسکه توی خونه رو اورده بودن و خدا خیرشون بده که کار منو خیلی راحت کردن  و وقتی هم که میری بغل پدر جون آروم میشی و میخندی گوگولی  مگولی           ...
20 تير 1392

محمدعماد در آبعلی

قبل از هر چیزی باید بگم عیدت مبارک عزیزدلم بابایی امسال به شکرانه وجود نازنینت آبمیوه و شیرینی داد. برای تعطیلات نیمه شعبان رفتیم باغ عمو مجید و اونجا به هممون خوش گذشت و شما هم پسر خوبی بودی و اصلا اذیتمون نکردی . وقتی توی باغ میگردوندیمت خوشت میاومد و به درختا و گلا خیره میشدی  و شبها هم سر ساعت 11 میخوابیدی . اینم چند تا از عکسات کلوچه مامانی     ...
11 تير 1392

اندر احوالات4 ماهگی کلوچه جون

عزیز دل مامان و بابایی محمدعماد جون توی ٤ ماهگی دیگه شبها رو تقریبا ٦ساعت میخوابی ولی از ساعت ٥:٣٠دیگه هر٢ ساعت گرسنه ات میشه و وقتی نق میزنی  میدونم که شیر میخوای          چند روزم هست که وقتی باهات بازی میکنیم با صدای بلند میخندی قربون خنده های نازت برم. هر شب هم تا بابا شهریار باهات کلی بازی نکنه خیال خوابیدن نداری وقتی خوابی دلمون میخواد بشینم وساعتها نگاهت کنیم اصلا هم طاقت روانداز نداری و مثل من و بابایی گرمایی هستی . توی خواب کم کم پاهاتو میاری بیرون عسلم   روزها هم وقتی بیدار میشی شروع میکنی به بازی و حرف ردن با ...
23 خرداد 1392

واکسن 4 ماهگی محمدعماد

پسر گلم محمدعمادم خدا رو بینهایت شاکریم که  4 ماهه وجود نازنین و با برکت تو رو  بهمون لطف کرده . شما توی 4 ماهگی 6 کیلو شدی  با قد 63 سانتی متر ماشاالله کلوچه مامانی یکشنبه 19 خرداد با خاله جون رفتیم کلینیک و واکسن 4 ماهگیت رو زدیم و خانمی که واکسن میزد گفت که تا دو روز تب میکنی . وقتی گریه کردی دلم آتیش گرفت و چون برای سلامتی خودته خودمو دلداری دادم تا زودی بهت شیر دادم و شما هم زود آروم شدی گل پسرم قربون اون اشکات این واکسنها برای سلامتیته عزیزم وگرنه من که طاقت گریه تو ندارم . وقتی اومدیم خونه مادر جون اینا هر 4 ساعت بهت استامینوفن دادم و خدا رو شکر تبت بالا نبود  البته خیلی بیقراری کردی و دوست داشتی هم...
23 خرداد 1392

بهترین روز عمرم

صبح ساعت 6 بیدار شدیم و بابایی چند قطره آب زمزم و حرم حضرت ابوالفضل بهم داد و همین آرامشم رو چند برابر کرد.   به عمه شهرزاد زنگ زدیم  و بعد از نماز و زیارت عاشورا حاضر شدیم و به امید خدا بابایی و مامان شهناز از زیر قرآن ردمون کردن و شما هم حسابی آروم بودی و مثل دیروز پا نمیکوبیدی و قل نمیخوردی . اینطوری بود که دوتایی از خونه راه افتادیم که انشالله  فرداش سه تایی برگردیم . روز افتابی و خیلی قشنگی بود. مسیر بیمارستان پیامبران که با خونه بابا مرتضی اینا یکی بود برام با همیشه فرق داشت و بابا شهریار آهنگی که من دوست دارم رو برامون گذاشت.  در اتاق عمل شماره 4 بیمارستان پیامبران  ساعت 9:40 صبح روز 19 ...
13 خرداد 1392