بهترین روز عمرم
صبح ساعت 6 بیدار شدیم و بابایی چند قطره آب زمزم و حرم حضرت ابوالفضل بهم داد و همین آرامشم رو چند برابر کرد.
به عمه شهرزاد زنگ زدیم و بعد از نماز و زیارت عاشورا حاضر شدیم و به امید خدا بابایی و مامان شهناز از زیر قرآن ردمون کردن و شما هم حسابی آروم بودی و مثل دیروز پا نمیکوبیدی و قل نمیخوردی . اینطوری بود که دوتایی از خونه راه افتادیم که انشالله فرداش سه تایی برگردیم .
روز افتابی و خیلی قشنگی بود. مسیر بیمارستان پیامبران که با خونه بابا مرتضی اینا یکی بود برام با همیشه فرق داشت و بابا شهریار آهنگی که من دوست دارم رو برامون گذاشت.
در اتاق عمل شماره 4 بیمارستان پیامبران ساعت 9:40 صبح روز 19 بهمن ماه 1391 با عمل سزارین اسپاینال دلنشینترین و قشنگترین صدای عمرم رو شنیدم . اولش چند تا نق نق بعد هم یه جییییییییییغ بنفش و گریه های بعدش. وااااااااای خدای من ! این صدای عشق کوچولوی من بود . عشق ناز و بهشتی من که تا چند دقیقه پیش توی وجودم بود و هر ثانیه رو عشق میکردم با تموم تکوناش و بودنش توی دلم!! خدایا شکر به عظمت و قدرتت و یه دفعه بی اختیار اشکام سرازیر شد.
عزیز کوچولوی دوست داشتنی من با وزن 3390 گرم و قد 49 سانت و دور سر 36 سانت پا به این دنیا گذاشت
وقتی آوردنت توی پارچه سبز و هنوز چربی و خون روی بدنت بودو بوسیدمت ..... و تو چشمای قشنگتو باز کردی و نگاهم کردی که هیچوقت تا زنده ام اون لحظه و حتی بوی تن تو از یادم نمیره. عشق کوچولوی من!
یکدفعه یاد بابایی و عزیزانم افتادم که بیرون منتظر ما بودن و دلم میخواست بابا شهریار هم اون احظه پیشمون بود .
خدایا زبونم از گفتن شکر این لحظات قشنگ قاصره.
خوش اومدی نفی مامان و بابایی