محمدعمادمحمدعماد، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

محمدعمادکلوچه مامان و بابا

روزای سخت زردی تو

پسر گلم محمدعمادم 6 روز بعد از بدنیا اومدنت خانم دکتر رادفر گفتند که به علت زردی باید هرچه زودتر بیمارستان بستری بشی .   همون شب که باباشهریار زودی خودشو رسوند و به همراه مامان فرنگیس رفتیم بیمارستان بهمن و چه شب بدی بود واقعا. عزیزم تو رو بردند که آماده بستریت کنن نتونستم جاوی اشکامو بگیرم . دلم پیشت بود زودی آوردنت و بهم کار با دستگاه فتوتراپی رو یاد دادن. بغیر من دو تا مامان دیگه هم با نی نیاشون بودن. اتفاقا یکی از مامانا از دوستای نی نی سایتیم بود که از دیدن خودش و نی نی نازش خیلی خیلی خوشحال شدم. سبا جون و گل دخترش کوثر خانم ناااااااااااز. 2 شب اونجا بودیم و حال تو هر روز بهتر میشد الحمدلله .  بعدشم اومدیم حونه و پد...
4 خرداد 1392

آخرین روز یکی بودنمون

عزیز دلم محمدعمادم نمیدونی آخرین روز بارداریمو چطور گذروندم . هم پر از هیجان و خوشحالی برای دیدن یاری که 9 ماه توی وجودم بود و هم احساس دلتنگی از جدا شدن موجود کوچولو و نازم که با هر تکونش توی دلم قشنگترین احساس رو بهم میداد و با هر سکسکه اش قند توی دلم ـب میشد و لبخندی که از حال درونم خبر میداد. یعنی دیگه وقتی دست رو دلم میذاشتم مخصوصا وقت صدای اذان دیگه وجودم خالی از فرشته کوچولوم بود؟؟؟؟؟؟؟دیگه سکسه هاتو توی دلم حس نمیکنم؟؟؟؟؟؟وقتای نماز چه حس خوبی بود که دو تایی راز و نیاز میکردیم و موقعهایی که تکون میخوردی برات سوره توحید و والعصر و قدر رو میخوندم. خدایا یه مهمون عزیز داشتم که میخواد از وجودم بیاد بیرون و فقط به این دلم خوشه ک...
4 خرداد 1392